نام کتاب : گرداب
نویسنده : صادق هدایت
بخشی از داستان:
همايون با خودش زير لب ميگفت :
"
آيا راست است ؟ .. آيا ممكن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظيم ما بين هزاران مردة ديگر ، ميان
خاك سرد نمناك خواب يده …
كفن به تنش چسبيده ! ديگر نه اول بهار را مي بيند و نه آخر پائيز را و نه روزهاي
خفة غمگين مانند امروز را …
آيا روشنائي چشم او و آهنگ صدايش ب ه كلي خاموش شد ! او كه آنقدر خندان
بود و حرف هاي بامزه ميزد. "
هوا ابر بود ، بخار كمرنگي روي سيشه هاي پنجر ه را گرفته و از پشت آن شيرواني خانة همسايه ديده مي
شد كه يك ورقه برف رويش نشسته بود . برفپاره ها آهسته و مرتب در هوا ميچرخيدند و روي لبة شيرواني
فرود ميآمدند . از دود كش روي شيرواني دود سياه رنگي بيرون ميآمد كه جلو آسمان خاكستري پيچ و خم
ميخورد و كم كم ناپديد مي گرديد .
همايون با زن جوان و دختر كوچكش هما در اطاق سر دستي خودشان جلو بخاري نشسته بودند .
ولي بر
خلاف معمول كه روز جمعه در اين اطاق خنده و شادي فرمانروائي داشت ، ا مروز همة آنها افسرده و خاموش
بودند .
حتي دختر كوچكشان كه آنقدر مجلس گرمي ميكرد ، امروز عروسك گچي خود را با صورت شكسته
پهلويش گذاشته ، مات و پكر به بيرون نگاه مي كرد .
مثل اينكه او هم پي برده بود كه نقصي در بين است وآن
نقص عموجان بهرام بود كه ب ه عادت هميشه نيامده بود. و نيز حس مي كرد كه افسردگي پدر و مادرش براي
خاطر اوست : لباس سياه ،
A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!
***
A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!
:: موضوعات مرتبط:
کتاب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8